به گزارش مشرق به نقل از فارس، «گلهای سپید» نگاهی نو به ادبیات انقلاب و پایداری دارد و روایتگر تاریخ انقلاب و جنگ یک روستاست به نام "گل سفید" و به تفصیل، مبارزات جوانان انقلابی این روستا را از قبل انقلاب تا بعد از آن و در ادامه معرفی 24 شهید روستای گل سفید در جنگ تحمیلی و همچنین جانبازان و آزادگان سرافراز روستا را پیش روی خواننده کتاب قرار میدهد؛ و از این حیث به اثری جالب توجه در معرفی نقش یک روستا در کوران انقلاب و جنگ مبدل گشته است.
همچنین کتاب با استفاده مستند از عکسها و دستنوشتههای متعدد، تاریخ روستا را مصور و قابل لمس نموده است و با انتخاب روایت های کوتاه و نه چندان بلند در 428 صفحه کتاب، میتوان ادعای خوانشی ساده را توسط خواننده انتظار داشت که از این حجم زیاد خسته نگردد و در عین حال مطالعه ای تاریخی را در حوزه این گونه از ادبیات، با غنای اطلاعاتی مخصوص به خود انجام داده باشد.
با هم بخش هایی از کتاب را مرور می کنیم:
«شمال ایران جادهای دارد که انتهایش به مشهدالرضا(ع) میرسد؛ شرق استان سرسبز گیلان و جایی بین شهرستان لنگرود و رودسر، روستایی ست به نام گل سفید. ... » (ص9)
فصل اول کتاب ماجراهای رمضان سال 1356 است. شبی که علی ملکمحمدی جرات می کند و پشت تریبون مسجد مقالهای را می خواند که چند روز بعد باعث دستگیری اش توسط ساواک می شود:
«یک هو دیدم سه چهار نفر از قلدرهای محل دارند می آیند سمت من. دیگر جای ماندن نبود. بی معطلی از پنجره مسجد پریدم توی حیات. چشم تان اما روز بد نبیند! تا پا گذاشتم به فرار، انگار صد نفر زن و مرد دنبالم کردند. سنگ و چوب بود که پرت می شد سمت من. آن شب اگر گیرشان می افتادم، تکه تکه می شدم! » (ص20)
و در ادامه این خاطره عکسی از گزارش محرمانه ساواک مبنی بر وقایع آن شب و دستگیری علی ملک محمدی آمده است. (ص23)
فصل دوم شامل 55 خاطره کوتاه است؛ مثل:
«چیزی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که پایگاه مقاوت گل سفید تشکیل شد. روزها برای آموزش نظامی، به اطراف محل می رفتیم و مانور می دادیم. شب ها هم کارمان گشت زنی در سطح روستا بود و نگهبانی می دادیم. بی خوابی زیاد کشیدیم. یادم هست یک بار از بس خسته بودم، همان وسط پایگاه روی تکه حصیری خوابم برد. بچهها هم نامردی نکرده و مرا همان جور با حصیر بلند کردند و انداختند بیرون پایگاه و وسط جاده. با این وجود از خواب بلند نشده بودم و بچه ها هم داشتند قاه قاه بهم می خندیدند. » (ص34)
در صفحات 38 و 39، تصاویر دیوار نوشته های شهید ناصر جماعتی روی دیوارهای روستای گل سفید با ذکر سه خاطره از این شهید آمده است؛ و در ادامه با تصاویر مختلف همراه خاطره های مرتبط با تصاویر، به ترسیم حال و هوای گل سفیدی ها بعد از انقلاب و کوران جنگ می پردازد.
گل سرسبد خاطرههای این فصل در صفحه 118 آمده است. جایی که مادر شهید به بیان خاطرهاش میپردازد:
«همان توی فرودگاه ساکم را از دستم گرفت. گفت: «مادرجان! ماموریت دارم تا آخر سفر نوکریت رو بکنم.» پسرم توی همه سفرم به مکه با من بود. توی اتوبوس، بغلم مینشست. کسی او را نمیدید؛ فقط من او را میدیدم. طواف را با هم دور خانه خدا انجام دادیم. خریدهایم را او انجام داد. هیچوقت هم از آسانسور استفاده نکردم. اما زودتر از بقیه به اتاقم میرسیدم. زنهای کاروان تعجب میکردند از اینکه من با این پا چهطور این همه پله را بالا و پایین میکنم. چه میدانستند که همراهم کیست. سفر که تمام شد و پایمان به ایران رسید، مسعودم آمد جلو و بغلم کرد. گفت: «مادرجان! ماموریت من تا همینجا بود. خدا به همراهت باشه.» خداحافظی کرد و دیگر ندیدمش. یک ماه تمام او با من بود.»
و میرسیم به فصل سوم کتاب یعنی معرفی 24 شهید روستای گل سفید. شامل 24 بخش که در هر بخش سعی شده معرفی، زندگی نامه، مصاحبه، خاطره، عکس و وصیت نامه ی هر شهید کار شود.
شهیدان: حسن رضوانخواه (فرمانده گردان کمیل لشگر قدس گیلان)، سیدمحمدرضا حسینی، اسماعیل ملکمحمدی، رضا حسننیا، سیدمحمود بنیهاشمی، ناصر جماعتی، سیدمصطفی سلوکی، ابراهیم ملکمحمدی، حسن ترابی، جابر آقاجانی، مسعود ترابی، مرتضی آقاجانی، حجتالله قاسمیان (دانشجوی رشته دامپزشکی دانشگاه فردوسی مشهد)، محمد علیاکبری، مظاهر نخستین، محمود تقیزاده، مهدی نخستین، محمدرضا راهیمی، محمدعلی اکبرخواه، اسدالله اکبرخواه، سیدبهرام ساداتی، حسن تقیپور، محمد آقاجانی و مهندس حسن دهگان (معاون وزیر راه شهید دکتر دادمان).
فصل چهارم سه روایت از زبان سه آزاده گل سفید است.
«هر چه میدویدم، باز بین تانکها بودم. جلو و عقب و چپ و راست فایده نداشت. رمقی برایم نمانده بود. از تک و تا افتادم. تانکی آمد جلو و خدمهاش پیاده شد. آبی آورد و بهم داد: «انت شیعه؟» سر تکان دادم. عکسی از حضرت علی(ع) آورد نشانم داد. گفت: «حرث؟» گفتم: «نه.» دستم را بست: «ضابط؟» گفتم: «نه.» چیزی پرسید که فقط «نوم»اش را فهمیدم. حتماً پرسیده بود خواب بودی این همه تانک را نمیدیدی و همین طور داشتی میدویدی؟! لابد کلی مایه خنده عراقیها را فراهم کرده بودم! کارت شناساییام را طلب کرد. موقع دویدن انداخته بودم. گفتم ندارم.»
فصل پنجم شامل اسناد و دستنوشته هایی (به همراه اصل سند و دستنوشته) از شهدا و رزمندگان گل سفید است:
«نامه شهید سیدمحمود (جمال) بنی هاشمی، پنج روز قبل از شهادت، به همرزمش شهید حسن شیخ شعبانی:
... نمی دانی چه معنویتی در این جاست؛ دور از شهر و منجلابهای آن که ساعت به ساعت در آن فرو می رویم. ان شاءالله سعادتش را پیدا میکنی و با هم در بهشت موعود دیدار میکنیم. میخواهم یکی از معجزات این جبهه (جبهه موسیان) را برایت بگویم ولی نمیدانم از کجا بگویم. از شور و حال برادران رزمنده، یا از ایثار آن ها، یا از معنویت منطقه ...
این نامه را در صبح عاشورا مینویسم. دیشب معجزهای روی داد که باید در تاریخ ثبت شود. دیشب سه گردان از برادران رزمنده مراسم عزاداری و سینه زنی انجام می دادند؛ البته هر کدام در محوطهای جداگانه که امام زمان(عج) آمد. فرمانده کل قوا آمد و در آن میان دست پیرمردی را گرفت و با خود روی تپهای برد. دو گردانی که با هم بودند همه شاهد این قضیه بودند و به دنبال نور رفتند، ولی او از آن تپه به روی تپهای دیگر می رفت. در آخرین لحظه یک برادر پاسدار با تلاش زیاد خود را به امام زمان(عج) رساند و دستش را بوسید. امام زمان(عج) فرمود: «به خدا سوگند شما پیروزید.»
آری این گفته امام زمان(عج) ما و فرمانده کل قواست و بعد، از دیده ها پنهان شد. این در تاریخ بی سابقه است که ششصد نفر یک دفعه امام زمان(عج) را ببینند. من به این خاطر این را می گویم که در این جا معنویت است، اما چشمان ما آن بصیرت را ندشت که فرمانده خود (امام زمان(عج) را از نزدیک ملاقات کنیم. بعداً خبر رسید که آن پیرمرد در نیمههای شب به چادر خود برگشته ولی من دیگر از آن پیرمرد خبری ندارم. ولی حسن جان! از تو میخواهم که بعد از نماز برای ظهور امام زمان(عج) دعا کنی و بگویی: خدایا! خدایا! تو را به جان زهرا(س)، تا انقلاب مهدی، خمینی را نگهدار. از عمر ما بکاه و به عمر او بیفزا. ... پنج شنبه 6/8/61 سیدجمال بنی هاشمی. » (ص 310 و 311)
دستنوشتهها و اسناد ناب و بعضاً جال توجهای در این فصل آمده است. مثل نامهای از یک شهید که به زبان گیلکی نوشته شده است:
«... محمدجان! الان که مو تی واسِه گب زادرَم، لعنتین بشدت ای پارکه با گلوله تانک و خمپاره زینن و مو یادی از شومو بُودم. همه جوانان گلسفید، جای همه خالی که نوش جان بُکُنن! » (ص 320 و 321)
فصل ششم شامل هفت روایت از زبان هفت همرزم شهدای گل سفید است.
«صحبتم با خدا یادم آمد که اگر جانباز شدم دستهایم سالم باشد. اما بشیر تمام کرده بود. بشیر جلوی چشمهایم رفت و شهید شد. همیشه زمزمهاش میکردیم: «بلم! آهسته رو از روی مرداب، که اینک آن بشیرم رفته در خواب» فردای آن روز دوباره پاتک شد. تیربار، آرپی جی، خمپاره؛ همه با هم شلیک می شد. خودمان را انداخته بودیم روی پل های شناور. روی عرضش که می خوابیدیم، مقداری از پاهایمان می افتاد روی آب. به همان حالت بودیم که یک لحظه احساس به سوزش کردم. خمپارهای دقیقاً خورده بود کنارم و پل را سوراخ کرده بود. برای مدتی چیزی نفهمیدم. به خودم که آمدم دیدم از نوک پا تا درست زیر بغلم، ترکش های ریز و درشت خورده. اما عجیب این که حتی یک ترکش و خراش کوچک هم به دست هایم نخورده بود. قول و قرارم با خدا یادم آمد. پشیمانی عجیبی سراسر وجودم را فراگرفت. ازش خواسته بودم دست هایم را نگیرد. ... » (ص 392 و 393)
بالاخره می رسیم به فصل هفتم و آخر کتاب که شامل 32 صفحه عکس رنگی همراه با توضیحات هر عکس است.
در مجموع میتوان دو ویژگی بارز بر این کتاب شمرد. تاریخ روستا و نقش آن در انقلاب و جنگ به طور مفصل در هفت فصل کتاب با روایت های نه چندان بلند و بعضا کوتاه تشریح شده و این نکته خوانش کتاب را برای مخاطب آسان نموده است. به گونهای که خواننده کتاب با مطالعه 428 صفحه احساس خستگی نخواهد کرد. ویژگی دوم، آمدن بالغ بر 200 عکس و دستنوشته و سند در لابه لای صفحات کتاب است که تاریخ روستا همانند یک فیلم مستند جلوی چشمان مخاطب قرار گرفته است.
کتاب را کمیل رضوان خواه گردآوری و تدوین نموده و نشر امینان به دست چاپ سپرده است. "گل های سپید" روایت 24 سال عاشقی است در روستای گل سفید.
دو گردان همه شاهد این قضیه بودند و به دنبال نور رفتند. در آخرین لحظه یک برادر پاسدار با تلاش زیاد خود را به امام زمان(عج) رساند و دستش را بوسید. امام زمان(عج) فرمود: «به خدا سوگند شما پیروزید.»